شبانه ها



بعد از سال ها بار دیگر "قصه عینکم" نوشته رسول پرویزی را خواندم. قصه پسری که به قول خودش "نیمه کور" بود اما نمی دانست. خیلی ها شاید قصه عینکم را بخوانند و بخندند. اما برای من قصه، فراتر از یک داستان طنز است. قصه عینکی شدن خودم است. شاید قصه عینکی شدن خیلی های دیگر هم باشد.

هشت سالم بود و تازه رفته بودم کلاس سوم. در یک مدرسه جدید و شهر جدید، که روی هم می شود یک دنیای جدید از دید هشت ساله ها. 

مدرسه جدید آن روزها چندان چنگی به دلم نمی زد.  تخته های سفید کلاس بدجور روی اعصاب و روانم پیاده روی میکرد. همه ماژیک‌ها کم رنگ بودند و خوب نمی‌نوشتند. به سختی می‌توانستم نوشته های روی تخته را بخوانم. دلم همان تخته سیاه و گچ های مدرسه قبلی ام را می‌خواست. دیدن نوشته‌های ماژیکی انگار روز به روز سخت‌تر می‌شد و هر بار بیشتر مجبور بودم برای دیدن ردشان روی تخته، چشم‌هایم را تنگ کنم.

اما مدرسه جدید با همه ی کم و کاستی هایش، مثل همه ی مدرسه‌ها معلم بهداشت داشت و تست سالانه‌ی بینایی سنجی. تا قبل از آن همه از جمله خودم متفق‌القول بودند که چشمانم خیلی هم خوب می‌بینند. حتی یک بار دکتر مهربانی گفته بود دید چشم‌هایم مثل عقاب است. 

آن روز اما اوضاع جور دیگری پیش رفت. لحظه ای که جلوی تابلوی بینایی سنجی ایستادم، فهمیدم  مشکلی وجود دارد. دیدن ردیف‌های پایینی برایم سخت بود. سعی کردم جهت نشانه‌ها را حدس بزنم اما موفق نشدم. اخم‌های معلم بهداشت درهم رفت. برگه‌ای برایم نوشت و دستم داد که به والدینم بدهم.

شب در خانه با ترس و لرز برگه را نشان دادم. ترسیده بودم چون حس می‌کردم اشکال و ایرادی دارم که رفع‌شدنی نیست.

روز بعد به بینایی‌سنجی رفتیم و از آنجا  راهی عینک سازی شدیم. یک هفته بعد  عینک کوچکم با قاب مشکی حاضر بود. یک بند مشکی هم داشت که  دور گردنم بیاندازم مبادا از سر حواس پرتی گمش کنم.

عینگ را  به چشمم زدم و. بار دیگر ریزترین جزئیات دنیا را  دیدم.

فردایش عینک را داخل جعبه‌اش گذاشتم  و به مدرسه رفتم. جعبه را با احتیاط زیر میزم باز کردم و عینک را به چشم زدم. از تمسخر بقیه نگران بودم. اما بغل دستی‌ام تنها نگاهی به من کرد. خندید و گفت: اِ شیرین! عینکی شدی!»

ترسم از عینک زدن همانجا ریخت اما تا چند سال بعد تست بینایی سنجی برایم کابوس بود. هر سال چشم‌هایم ضعیف‌تر می‌شدند و من غصه‌ام می‌گرفت که نکند یک روز دیگر نتوانم ببینم. در کتاب علوم درباره ی ضعیف شدن چشم خوانده بودم. می دانستم به مشکلی که من دارم می گویند "نزدیک بینی". یعنی  قرنیه چشمم محدب تر از حالت عادی شده و من دیگر نمی توانم فاصله های دور را واضح ببینم. بی صبرانه منتظر بودم بزرگ بشوم و چشم‌هایم را عمل کنم تا بار دیگر بتوانم بدون عینک ببینم که سنگین بود و هروقت عوضش می‌کردم تا چند روز سردرد  امانم را می برید. می‌خواستم وقتی تنها در خیابان قدم میزنم متلک عینکی و چهارچشمی را از پسرهای نوجوان نشنوم. و دیگر در جمع کسی سوال احمقانه ی "بدون عینک چقدر می بینی؟" را از من  نپرسد.

همه این ها گذشت تا این که دو سال پیش بابا پرسید آیا می‌خواهم بالاخره چشم‌هایم را عمل کنم یا نه؟

در آن لحظه شنیدن جمله‌ی "من عینکم را دوست دارم" از نظر خودم هم عجیب بود. انگار که قرار باشد معشوقی فراموش شده‌ را از من جدا کنند و  ناگهان فهمیده باشم چقدر دوستش دارم. 


بارها از من پرسیدند چرا چشم هایت را عمل نمی‌کنی. و من هربار می گویم علاقه‌ای به این کار ندارم. توضیحی درباره ی علاقه‌ام به عینکم نمی‌دهم چون می‌دانم برای کسی به جز بعضی عینکی‌ها قابل درک نیست.  من و عینکم آنقدر بهم وابسته‌ایم که اگر دو دقیقه هم گمش کنم نگران می شوم. شاید عجیب باشد ولی در دورانی که عصر عمل کردن و تصحیح و ترمیم عیب های ظاهریست، من تصمیم گرفته‌ام با این دوست 16 ساله ام تا آخر عمر زندگی کنم.

اعتراف سختی است ولی.واقعا از تصور خداحافظی کردن با عینکم غمگین می شوم :)


جالب است این همه داستان برای گفتن داشته باشی در حدی که ساعت دو و نیم صبح بنشینی پشت لپ تاپ، وبلاگ را باز کنی و بعد ببینی جز غرغرهای نیم جویده‌ی بی‌معنا، هیچ چیز دیگری برای تعریف کردن نداری. این می‌شود که بند و بساطت را جمع می‌کنی و پیش می‌روی به سوی خواب.تا شاید شبی دیگر حسش باشد و غرغر تازه‌ای هم باشد و تو بنشینی تا صبح بنویسی‌شان.

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

mobina710 helary faslekhazanl نمونه سوالات استخدامی رایگان جامع ترین ترین اخبار و اطلاعات فناوری و رایانه کتابخانه عمومی الزهرا حاجی آباد سایت جواب فعالیت های درسی برای تمامی پایه های تحصیلی دانلود اقدام پژوهی در مسیر آسمان