جالب است این همه داستان برای گفتن داشته باشی در حدی که ساعت دو و نیم صبح بنشینی پشت لپ تاپ، وبلاگ را باز کنی و بعد ببینی جز غرغرهای نیم جویده‌ی بی‌معنا، هیچ چیز دیگری برای تعریف کردن نداری. این می‌شود که بند و بساطت را جمع می‌کنی و پیش می‌روی به سوی خواب.تا شاید شبی دیگر حسش باشد و غرغر تازه‌ای هم باشد و تو بنشینی تا صبح بنویسی‌شان.

قصه عینکم- ورژن شیرین

داستان

صبح ,نیم ,داستان ,بنشینی ,سوی ,می‌روی ,باشد و ,جمع می‌کنی ,را جمع ,می‌کنی و ,و پیش

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تی وی نوستالژیا وبلاگ حقوقی بهروز سلیمانی آذر جارو تولیدى کیف دانلود موزیک mikhakezrdc روزهایی که بعدا به آن میخندیم عشق ولایت minosorori سایت بوک باز